امیر پارساامیر پارسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

امیرپارسای کوچولوی ما

غلت زدن

پسر قشنگم ببخشید که خیلی دیر به دیر وبلاگتو آپ دیت میکنم. آخه این روزا خیلی  خیلی شیطون شدی (ماشاالله) . یه لحظه هم نمیشه به حال خودت بذارمت. یه بار که فقط برای چند ثانیه تنها بودی کلی خرابکاری کردی ، مثلا: وقتی رفتم تو آشپزخونه و برگشتم دیدم که ظرف فرنی رو برگردوندی روی روروئک یا اینکه یکی از گلهای بامبو رو گرفته بودی و میخواستی به زور بگیریش و بدبختو خفه کنی.    خلاصه که کمتر وقت پیدا میکنم که بیام از کارای جدیدت بگم و تو وبلاگت عکس بذارم.   پارسا جونم اولین باری که تونستی خودت به تنهایی روی شکم برگردی من داشتم با مامانی تلفنی صحبت میکردم که ناگهان از دیدن تو شگفت زده شدم و پشت تلفن جیغ کشیدم . &nbs...
25 آذر 1391

وب گردی...

الهی مامان فدای اون چشات بشه که اینطوری با دقت به لپ تاپ خیره شدی. ماشاالله انقدر باهوش شدی که عکسای خودتو میشناسی. راستی یه چیز جالب دیگه این که دوست نداری فقط یه صفحه رو ببینی. دوست داری مدام صفحه عوض بشه. الهی فدای دستای کوچولوت بشم که داره کم کم قوی میشه.   پارسا جونم ، بعضی وقتا انقدر ژستای خوشگل میگیری که ممکنه مامان گازت بگیره. این روزا همش دوست داری یکی کنارت باشه  و مدام باهات بازی کنه.یکی از بازی ها اینه که بابا بغلت میکنه من از پشت سر دنبالتون میکنم. اون موقع ست که صدای قهقه ات بلند میشه.مامان فدات، فدای خندهات.   ...
15 آبان 1391

پارسای شاغل

پسر گلم ماشاالله روز به روز شیرین تر میشی. ولی متاسفانه چون دیر به دیر میام برات بنویسم یادم میره بعضی از کارای جدیدتو. دو سه هفته پیش بابا اومد دنبالت و تو از بس شیرین کاری کردی بابا دلش نمیومد ازت جدا شه و بره شرکت. اصرار کرد که تو رو با خودش ببره.من که اصلا فکرشم نمیکردم بابات جدی بگیره ، گفتم باشه ببرش. بعدش در کمال ناباوری دیدم بابا حاضرت کرده و بدون اینکه وسایلتو برداره با خودش بردتت شرکت. شما هم که مثل همیشه انقدر آروم و آقا بودی که اصلا بابا رو اذیت نکردی و سه ساعت و نیم پیش باباجوون بودی. قربونت برم که کارمند کوچولو شدی. فدای ژستت بشم که قراره مدیر بشی و دستور بدی. ...
6 آبان 1391

سومین ماهگرد تولد

16 شهریور ،سه ماهه که  از به دنیا اومدن پسر گلمون میگذره.   پسر گلم ببخشید که عکسای 3 ماهگیتو الان دارم برات میذارم. آخه ماشاالله یه کمی شیطون شدی یه کمی هم بابا حسین شما رو بغلی کرده و مدام باید شما رو بغل کنیم. ولی اشکالی نداره قربونت برم. من و بابا هرکاری برای راحتی شما انجام میدم هر چقدم سخت باشه. ...
6 آبان 1391

خمیازه...

پسر گلم تا 3 ماهگی شب و روز پیدا نکردی. شبا تا ساعت 6 یا 7 صبح بیدار بودی. گاهی وقتا که خوب میخوابیدی 5 صبح بود. بخاطر همین روزا حسابی خواب آلود بود.   ...
5 آبان 1391

تولد

  فرشته کوچولوی ما با وزن 3.15 و قد 50 سانتیمتر با 5 روز تأخیر بالاخره به دنیا اومد ...
24 مهر 1391

اولین پابوسی امام رضا

14 مرداد 1391 به همراه خانواده بابایی و دایی جون و مامانجون(مادر بزرگ مامان ندا)  برای اولین بار پارسا کوچولو روبردیم پابوس امام رضا.خیلی خیلی خوش گذشت. 2 روز بعدش دومین ماهگرد تولد پارسا جون بود. اون روز هم تقریبا همش تو راه بودیم ونشد که مثل ماه قبل براش کیک بگیریم. وقتی هم که برگشتیم فردا صبش پارسایی رو بردیم مرکزبهداشت که واکسن دو ماهگیش رو بزنه. متاسفانه شبش هم تب کرد. از مسافرت مشهد زیاد عکس ندارم چون داخل حرم که نمیذاشتن دوربین ببریم ، فقط چند تا عکس با موبایل گرفتیم.   ...
24 مهر 1391

سفر به فریدون کنار

25 مرداد 1391 پارسا جونمو برا اولین بار بردیم دریا. این بار فقط خونواده ی 3 نفری خودمون و دایی جون رضا بودیم.   به پیشنهاد یکی از اهالی یه راه نسبتا طولانی رو رفتیم که برسیم به آب جوشان چشمه (چمستان). فکر میکردیم جای تفریحی باشه ولی فقط 2 ساعت تو راه بودیم که رسیدیم و بعدشم سریع برگشتیم.   جنگل چمستان موقع برگشتن از فریدون کنار سر راه رفتیم الندان. (الندان تو جاده کیاسر) جای قشنگی بود.   بالاخره تونستیم به زور پسر دایی جون رو نگه داریم و یه عکس ازش بگیریم. اینم عکس دایی جون و کیان کوچولو. الهیییییییی عمه فدات بشه کیان ...
24 مهر 1391

اولین ماهگرد پسرم

یه ماه از به دنیا اومدنم میگذره. باز مامان ندا منو حاضر کرده که بریم آتلیه بابایی(بابای مامان ندا) عکس بگیریم.     من و بابام من و بابا ودایی جون ...
22 مهر 1391